سام سام، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

پسر یکی یه دونه ی ما

علیرضا

چند روز پیش رفته بودیم خونه عمو محمد(عموی بابا).اونجا عمو محمد از تو چند تا عکس گرفت بعد از تو هم نوبت علیرضا(پسرعموی بابا) شد که با وسایل تو چند تا عکس خنده دار بگیره.اینم عکساشه. ...
30 دی 1390

اولین طلای سام

عزیزم این اولین طلای تو هستش این دستبندو آنا جون واست آورده بود وتو بیمارستان به دستت بست. اینا اولین طلاهاته عزیزم.مدال اسمتو بابا جون (بابای من)و دایی حسام واست آوردند البته کادوهای دیگه هم آوردند.این مدال رو سفارشی واست درست کردند. ...
29 دی 1390

واکسن 2 ماهگی سام

دیشب مادر جون(مامان بابا) اومد تو رو برد حموم تا تمیز بشی و بری واکسن بزنی.وقتی میری حموم انقدر خسته میشی که زود خوابت میبره.اینم عکس بعد از حموم آقا سام. امروز با بابا رفتیم واکسنت رو زدیم.طفلی. خیلی دردت اومد. دلم واست می سوزه تو بغلم نگه داشتم که آرامش داشته باشی.البته یکمی هم گذاشتمت رو تختت تا چند تا ازت عکس بگیرم. این عروسکی که سام بغل کرده بهترین اسباب بازیشه آخه تو این سن فقط با این عروسک میتونه بازی کنه به صداش گوش میده خوشش میاد.این عروسک رو نگار جون(دوست من) واسش کادو داده. ...
17 دی 1390

خاطرات تبریز

از روزی که رسیده بودیم تبریز همه میومدند دیدنت هر روز مهمون داشتیم البته بعضی روز ها هم مهمون میرفتیم دایی حسام دو بار دعوتت کرد خونشون مامانی و عموهای من هم دعوت کردند خونه عمه من هم رفتیم خلاصه هر جا که میرفتیم تو رو حسابی تحویل می گرفتن و دیگه منو فراموش کرده بودندبه تو هم خوش میگذشت چون همش تو بغل بودی.دو هفته بعد از اینکه اونجا بودیم بابا هم اومد تبریز چند روز هم با هم اونجا موندیم.بعد از اینکه بابا اومد بابا جون(بابای من) و بابایی واست دوباره گوسفند کشتند. نزدیک 1 ماه تبریز بودیم خیلی بهمون خوش گذشت ولی دیگه مجبور بودیم برگردیم خونمون  25 آذر 40 روزت شد آنا جون غسل 40 روزگیتو هم ریخت وبعدش اومدیم مشهد.اونجا همه بهت عادت کرد...
16 دی 1390

رفتن به تبریز و ختنه کردن سام

سه شنبه 1 آذر من و تو به همراه آنا جون اومدیم تبریز.تو 15 روزه بودی و برای اولین بار می خواستی سوار هواپیما بشی.همه می گفتند بچه رو سوار هواپیما نکن گوشاش باد میگیره جیغ میزنه ولی من از دکتر پرسیده بودم و گفته بود هیچی نمیشه فقط باید موقع اوج گرفتن و موقع فرود هواپیما نی نی شیر بخوره.آنا جون تو گوشات پنبه گذاشته بود و با دستاش محکم گرفته بود منم بهت شیر میدادم خداروشکر هیچی نشد و به سلامتی ساعت 9.30 شب رسیدیم تبریز. بابا جون و دایی امین اومده بودند فرودگاه دنبالمون دایی حسام و زن دایی و مامانی هم تو خونه منتظرمون بودند و تدارک شام میدیدند حسابی زحمت کشیده بودند آخه تو برای اولین بار بود که می رفتی خونه مامان بزرگ و بابابزرگت. چند روز ...
16 دی 1390